این داستان جدیده
روباه خونگی سفید (رایگان)رمان عشق مخفیانه پارت چهارم
رمان قلب شیشه ای پارت یکرمان عشق مخفیانه پارت سوم
کلی میخندن و حرف میزنن و در لحظهای که کنار هم روی یک نیمکت نشستند.....
کت نوآر : لیدی باگ راستشو بگو تو واقعا منو دوست داشتی؟
لیدی باگ سرخ میشه و میگه : آره
کت نوآر: خب چرا ؟ مگه من چی دارم که دوسم داری؟
لیدی باگ : خب...... راستشو بخوای از اون موقعی که دیدمت .
و به خاطر جذابیتت جذبت شدم.
کت نوآر:او مای گاد
لیدی باگ : تو چی؟
کت نوآر: خب..... من از اول که تورو دیدم و شجاعتت رو دوستت داشتم.
لیدی باگ :خب پس به نظر میاد که آدرین ما تو این مدت فقط یه دختری رو میخواسته که شجاع باشه.ولی کاگامیهم شجاعه.
پس چرا نرفتی سمت اون؟؟؟
کت نوآر : چون میدونم که خیلی از دخترها ممکنه شجاع باشن ولی هیچکی مثل تو نمیشه.
لیدی باگ: اوخییی! پیشی کوچولومون احساسی شده!
کت نوآر: خب.... من امروز از آلیا پرسیدم که تو کیو دوست داری.
لیدی باگ :خب..
کت نوآر: اونم گفت که تو منو دوست داری.
لیدی باگ: خب....
کت نوآر: بعد گفت که کاگامیبا حرفاش قلب تورو شکسته.
لیدی باگ: درست..
کت نوآر : خواستم بپرسم چی به تو گفت؟
لیدی باگ: اه ! ولش کن خیلی چیزا گفته.
کت نوآر: من ازت میخوام همه روبگی.
لیدی باگ: خب یادته وقتی که من ازت یک گل رو قبول نکردم و تو و کاگامیبه من(مرینت) پیشنهاد دادین که باهاتون به پیست اسکی بیام؟
کت نوآر: آره یادمه
لیدی باگ:خب تو همون لحظهای که من (مرینت) خوردم زمین کاگامیاز زمین بلندم کرد و تو گوشم چیزی گفت.
کت نوآر: چی گفت؟؟
لیدی باگ :گفت : تنها دلیلی که نمیتونی رو پاهات وایسی اینه که دو دلی)
کت نوآر: چطور جرعت کرده به تو اینو بگه بزار فقط ببینمش کاری کنم که دیگه حتی به من نگاه نکنه(یا خدا زمین و زمان ریخت به هم)
لیدی باگ:نه اینکارو نکن.
کت نوآر: پس چه کار کنم؟
لیدی باگ :بهت میگم البته فردا تو مدرسه.
کت نوآر : خب دیگه چی گفت؟
لیدی باگ:ولش کن مهم اینکه ما الان باهمیمی
بعد هم یه ماکارون رو از جعبش در میاره.
لیدی باگ: بیا اینارو برای تو آوردم با دستپخت بابام.
کت نوآر: امممممم...... خوشمزست.
لیدی باگ بهش چشمک میزنه.
لیدی باگ: خب بهتره من برم . فردا تو مدرسه میبینمت.
کت نوآر: فردا میبینمت بانوی من !
لیدی باگ و کت نوآر میرن خونه و به حالت عادی برمیگردن.
آدرین: پلگ اون واقعا منو دوست داره ! هیچوقت اینطور فکر نمیکردم.
پلگ: به من چه ؟؟ بزار پنیرمو بخورم.
آدرین: مسخره!
در همین موقع در خونهی مرینت
مرینت :تیکی از اول میدونستم که اون دوستم داره .
تیکی: درسته مرینت! از اول هم بهت گفتم که نباید نا امید بشی.
مرینت تیکی رو میبوسه.
مرینت:شب بخیر تیکی!
تیکی:شب بخیر مرینت.
فردا در خونهی آدرین....
این داستان ادامه دارد.....
خوشتون اومد؟؟
بچها قالب وبو عوض کردم
چطور شده؟
حالا دیگه یه وب میراکلسی داریم
هورا
مرینت و آدرین چشماشونو باز کردن.
تكامل نژاد بشر و اسطوره هاى اريايىامروز رفتم تو کار رمان
آیا انجام جراحی لاغری نوعی پس انداز در پول به شمار می رود؟چشمامو که باز کردم کت نوار روبه روم بود میخواستم جیغ بزنم که محکم دهنمو گرفت که پنجههاش به پوست صورتم رفت و پنجههاش رو صورتم کشید و خون اومد
کت نوار : ساکت هیس من مجبور نیستم بهت جواب پس بدم پس خفه خون بگیر و بزار من خونمو بخورم و برم
دستشو برداشت خشکم زده بود دستمو رو جایی که چنگ زده بود گذاشتم و کت نوار یقه لباسمو با خون سردی درست کرد...
من:ا...
کت نوار :گفتم ساکت شو!
لال مونی گرفتم و آب دهنمو غورت دادم و دستمو از رو صورتم برداشتم
چه کابوس بدی بود آرزو کردم که هرچه زودتر این کابوس تموم بشه!
کت نوار خیلی آروم از پشت اومد سمت گردنم چشمامو محکم بهم بستم و لرزیدم و لبمو گاز گرفتم که تونستم مزه خون رو تو دهنم حس کنم و گردنمو گرفتم
کت نوار دستم رو گرفت و از روی گردنم انداخت پایین و شکممو محکم تر گرفت که سعی نکنم فرار کنم... نفسای سردشو رو گردنم حس میکردم یهو محکم نیشاشو تو گردنم فرو کرد و دهنمو گرفت... اشکم در اومده بود! با صدای گرفته گفتم : تمومش کن! بسه!
ولی گوش نمیداد انگار داشتن روحمو از بدنم جدا میکردن! سرم گیج رفت یهو غش کردم و افتادم کت نوار منو گرفت.... چشمامو باز کردم رو تخت خوابیده بودم و تو دستم یه گل رز سیاه بود به گل نگاه کردم یاد کت نوار افتادم به این طرف و اون طرف نگاه کردم ساعت 4 شب بود دنبال کت نوار گشتم ولی نبود دوباره به گل نگاه کردم چندشم شد و گل رو پرت کردم رو میز... بلند شدم و رو صندلی نشستم دستمو گذاشتم رو سرم و گفتم :چقدر امشب وحشتناک بود... هیچ وقت.... هیچ وقت یادم نمیره!
-باید هم نره...
با ترس برگشتم و به پشت نگاه کردم کت نوار یه لبخند سرد زده بود و گوشهی لبش خونی بود و دست به سینه ایستاده بود و به من نگاه میکرد خشکم زد به چشماش زل زدم.. انگار چشماش آدم رو هیپنوتیزم میکرد... دل و روده ام با هم جا به جا شدن... یه اخم کردم و گل رز سیاه رو برداشتم رفتم جلوش ایستادم گل رو زدم به سینه اش و گفتم : گل نخواستم! خونت رو خوردی حالا برو!
کت نوار گل رو به همراه دستم محکم گرفت و با نگاه سرد بهم نگاه کرد و گفت : این فقط یه تشکره شنیده بودم که شما انسانها تشکر و اینا سرتون نمیشه...
اخم کردم و گفتم : حداقل خون خوار نیستیم و مثل تو بی احساس نیستیم!
کت نوار: خب... اینکه من یه خون آشامم دلیل نمیشه احساسات نداشته باشم
دستمو محکم تر گرفت منم میخواستم دستمو بکشم ولی دستش انگار قفل و زنجیر بود
من : از اینجا برو...
کت نوار : همین حالا میخواستم برم...
دستمو اروم ول کرد و گل تو دستم موند چشمامو برای یه لحظه بستم و وقتی باز کردم کت نوار رفته بود
من : رفت...
به گل نگاه کردم عجیب ترین گلی بود که تاحالا دیده بودم گل رزی سیاه با ساقهی ظریف و برگهای کوچیک... انگار روش اکلیل پاشیده بودن ولی گل طبیعی بود بوی سرما و شبنم یخ زده رو میداد عطر گل... مثل عطر بوی خودش بود منو به یاد زمستون مینداخت گل رو توی یه لیوان گذاشتم که داخلش اب بود و به گل خیره شدم...
سرمو گذاشتم رو میز و خوابم برد فردا صبح بیدار شدم صورتمو شستم و به زخم روی صورتم نگاه کردم جای چنگی که کشیده بود رو صورتم مونده بود یه چسب زخم روش زدم که آلیا چیزی نگه چون حوصلشو نداشتم و به گل نگاه کردم یکی از گلبرگاش افتاده بود گل رو بو کردم و کیفمو انداختم رو دوشم و رفتم بیرون و از انباری دوچرخه ام رو در اوردم و سوارش شدم شروع به پدال زدن کردم که به مدرسه رسیدم و بعد گذاشتن دوچرخه یه جا داخل کلاس رفتم سر جام نشستم آلیا عینکشو گذاشت رو دماغش و گفت : صورتت رو چیکار کردی؟
من : با... با دوچرخه زدم به یه درخت!!
آلیا عینکشو داد بالا و گفت :چی بهت بگم از کله شقیت بگم یا از خنگ بازیت!
من : حالا ولش کن یه زخم کوچیکه
آلیا شونههاشو انداخت بالا و گفت : باشه
و با نینو شروع به صحبت کردن کرد منم به بیرون خیره شده و به فکر فرو رفتم : کت. کت نوار... چه اسم جالبی... یا لقب... چرا نقاب داشت!؟ چشمای سبزش انگار آدمو هیپنوتیزم میکرد!... به خودت بیا مرینت! اون یه هیولاعه! یا حتی بد تر! قصد جونتو کرده بود! ولی بسیار جذاب بود گل رز سیاهش منو به یاد اون میندازه...
آلیا :از زمین به مرینت! صدای منو داری؟!
از فکر بیرون اومدم و به الیا نگاه کردم
من:چیه!؟
آلیا : حواست کجاست؟!
من:خب تو فکر بودم!
آلیا :مثلا چه فکری!
من :اگه بهت بگم باور نمیکنی... پس بهت نمیگم! آلیا:بگو!
من:دیشب...
یاد حرفای کت نوار افتادم.مطمئنا کسی باور نمیکرد
آلیا : دیشب چی شد!؟ بگو مردم!
من:آم.... چیزه... تو دستم سوزن رفت
بعد یه لبخند زدم که کل دندونام معلوم شد آلیا عینکشو گذاشت رو نوک دماغش و گفت : مطمئنی وقتی با درخت تصادف کردی سرت به جایی نخورده؟
من: نخیر!...
معلم اومد سر کلاس منم حرفمو غورت دادم! آلیا هم عینکشو داد بالا و منم کتابمو باز کردم و به حرفهای معلم گوش دادم.
دست انگار پنجه داشت... عین پنجهی گربهها... مرینت به خودت بیا حتما خیالاتی شدی... دست موهای رو صورتمو کنار میداد منم فکر میکردم خیالاتی شدم
دست سرد عقب رفت منم که فکر کردم همهی اینا فقط یه خوابه ... مثل یه رویا یا حتی کابوس
بعد چند ثانیه حس کردم... یه نفس سرد درست بغل گردنم روی شونه سمت راستم... دو تا چیز نوک تیز روی پوستم بود قلبم تند تند میزد مطمئنا خواب نبودم. ... با شماره سه پریدم عقب و به شخص نگاه کردم.... یه پسر... با نقاب و لباس سیاه که یه شنل کلاه دار سیاه داشت... کلاه رو رو سرش انداخته بود روی کلاه یه جفت گوش داشت و موهای طلایی اش روی نقابش ریخته بود و با چشمای سبز کمرنگ که سفیدی چشمش هم سبز پررنگ بود و مردمک چشمش هم نازک بود عین گربهها.... لباسش زیب دار بود و روی زیب لباسش زنگولهی طلایی داشت.... دستکش سیاه داشت که پنجه داشت انگار که یه گربه ادم شده باشه!
من :... تو... توک... توکی هستی!؟
تند تند نفس میکشیدم پسر گربهای بدون اینکه چیزی بگه جلو اومد منم عقب رفتم و گفتم : ج... جلو نیا... من.... من.....
قیچی خیاطی ام رو از رو میزم برداشتم😐✂ و به سمتش گرفتم و ادامه دادم : من یه چیز نوک تیز دارم!!
جلو تر اومد منم عقب تر رفتم که به دیوار رسیدم انگار از قیچی نمیترسید! معلومه نمیترسه این قیچی سر نخ هم به زور میبره!
پسر جلوی جلو اومد به طوری که قیچی روی قلبش بود و من نفسهای سردشو روی صورتم حس میکردم با ترس بهش نگاه کردم میخواستم جیغ بزنم که ...
این قسمت اول داستان جدیدمونه
اسمش هست رز سیاه
من مرینتم... یه دختر معمولی مثل همهی دخترهای دیگه... با رویاها و ارزوهای معمولی... خب من دوست دارم طراح مد بشم.... خب ولی فعلا باید درس بخونم ✌...
یه چشممو باز کردم و به ساعت روی میزم که کنار تختم بود نگاه کردم ساعت 7:00 بود بیدار شدم و دستامو بردم بالای سرم و خودمو کش اوردم عینه یک گربه که وقتی بیدار میشه!
من :خب خب یه روز دیگه.... باید برگردم به مدرسه 😒
لباسمو پوشیدم یه شلوار صورتی با یه لباس استین کوتاه سفید با طرح گلهای صورتی.... این لباس، لباس مورد علاقه ام بود! موهای سرمهای رنگمو شونه کردم و مثل همیشه خرگوشی بستم و کتاب و دفتر و خودکار و گوشیم رو برداشتم و تو کیفم گذاشتم و بعد دوچرخهی صورتی ملایمم رو برداشتم و سوار شدم و اروم اروم شروع کردم به پدال زدن... به منظره نگاه کردم اوایل اکتبر بود زیاد سرد نبود هنوز درختها سرسبز بودن یهو به جلو نگاه کردم یه پسره اومد جلو دوچرخه منم هل شدم شروع کردم به زدن زنگ دوچرخه فرمونو کج کردم همین جوری پرت شدم تو باغچه پسره اومد کمکم یه پسر مو ابی و سرمهای با چشمای ابی با لباس ابی و سفید و شلوار سیاه...
فرد ناشناس :حالتون خوبه خانم....
من :ها؟! اره خوبم ممنون... آم... من باید برم....
فرد ناشناس : ببخشید که اومدم جلو راهت
من :نه بابا! تقصیر خودم بود! باید حواسمو بیشتر جمع کنم...
بعد یه لبخندی زدم که کل دندونام معلوم شد😆 لباسمو تکون دادم بدو بدو رفتم سمت دوچرخه ام دوچرخه ام رو از رو زمین بلند کردم و روش نشستم و شروع کردم به پدال زدن...
تند تند پدال میزدم و زنگ دوچرخه رو میزدم و میگفتم :برید کنار! خیلی ببخشید!!! برید کنار!!!!
و همه میرفتن عقب که رسیدم به مدرسه... دوچرخه ام رو یه جا گذاشتم و بدو بدو رفتم تو کلاس و سر جام نشستم به خودم گفتم:شانس اوردم هنوز معلم نیومده...
الیا رو دستش تکیه داده بود و به در و دیوار نگاه میکرد یه نگاه به من انداخت و گفت :حوصله ام پوکید!
من :خب... من چیکار کنم!؟
الیا :برو وسط برقص! من مگه چی گفتم! دختر توکه همیشه زود میومدی اینبار چرا دیر کردی!؟ من : خب تو راه تصادف کردم
الیا :اوه.... با دوچرخه زدی به درخت؟!
من :نه بابا! خب.... یه پسره اومد وسط جاده منم فرمونو کج کردم مستقیم پرت شدم تو باغچه! 😑
الیا غش غش خندید و گفت:اوه...خودت خوبی؟ پسره رو نکشتی که؟!
من :هر هر هر خیلی خندیدم! نمکدون!
الیا :اووووه... چقدر تو لوسی! بی مزه!
من :خود....
معلم اومد سر کلاس منم دیگه ادامه حرفمو نزدم
کتابامون رو باز کردیم منم به عکسای کتاب نگاه کردم و به فکر فرو رفتم بعد معلم یه توضیحهایی داد که من گوش ندادم اخر کلاس از الیا میپرسیدم یهو معلم گفت :خانم دوپن چنگ میشه مطلبی که الان مطرح کردم رو توضیح بدید؟
چشمامو قورباغهای کردم و به الیا نگاه کردم الیا یه چشمک بهم زد و رو کاغذ سریع یه چیز نوشت منم از روی متنش خوندم و معلم هم متوجه نشد که دارم از رو متن میخونم
معلم :خوبه خانم دوپن چنگ حالا میتونید بشینید
یه لبخند کوچولو زدم و سر تکون دادم و نشستم بعد کلاس به حیاط رفتیم منم محکم الیا رو بغل کردم و گفتم :الیا منو نجات دادی!!!!خیلی دوست دارم! 😍
الیا :باشه باشه خفه ام کردی!
نینو کنار ما رو صندلی نشسته بود و آبمیوه اش رو سر میکشید لبشو پاک کرد و کلاه لبه دار قرمزشو عقب داد و گفت : شانس اوردی این معلمه خیلی سخت گیره
زنگ که خورد رفتیم سر کلاس بعد مدرسه هم رفتم دوچرخه ام رو برداشتم و سوارش شدم الیا اومد پیشم و گفت :دختر مجبوری با این دوچرخه این ور و اون ور بری!؟ به بابات بگو با ماشین تو رو بیاره یه وقت تصادف میکنی میمونی رو دستمون حرف گوش کن بچه!
من :نه من همین جوری ترجیح میدم
الیا شونههاشو بالا انداخت و با چشمای قهوهای اش بهم نگاه کرد و گفت :میل خودته...
بعد کیفشو انداخت رو دوشش موهای قهوهای اش رو از جلو صورتش کنار داد
من:خب من دیگه برم الیا
الیا یه لبخند زد و گفت :باشه... مراقب باش
بعد منم یه لبخند زدم و اروم شروع به پدال زدن کردم تو راه هم به انری بستنی فروش رسیدم
انری بهم یه بستنی موزی و نعناعی داد
منم بستنی رو گرفتم و یه لیس زدم وگفتم:ممنون انری
انری سر تکون داد و منم دوباره شروع به پدال زدن کردم
به خونه رسیدم دوچرخه رو انداختم تو انباری و رفتم تو اتاق
من:آخ آخ کمرم خشک شد!
کمرمو دو دستی گرفتم رو صندلی ام نشستم بقیه بستنی ام رو خوردم
من :هدف انری از اینکه به من بستنی موزی و نعنایی داد چی بود؟! ولش کن...
بعد رفتم پای چرخ خیاطیم و بقیهی کیف دوشی صورتی خال خالی ام رو دوختم
بعد اینکه دوختم فقط یه بند نیاز داشت که فردا میدوختم... رو تخت ولو شدم و درجا خوابیدم....
خواب بودم که یه دست سرد روی صورتم رو حس کردم
ادامه دارد...
تعداد صفحات : 2