دست انگار پنجه داشت... عین پنجهی گربهها... مرینت به خودت بیا حتما خیالاتی شدی... دست موهای رو صورتمو کنار میداد منم فکر میکردم خیالاتی شدم
دست سرد عقب رفت منم که فکر کردم همهی اینا فقط یه خوابه ... مثل یه رویا یا حتی کابوس
بعد چند ثانیه حس کردم... یه نفس سرد درست بغل گردنم روی شونه سمت راستم... دو تا چیز نوک تیز روی پوستم بود قلبم تند تند میزد مطمئنا خواب نبودم. ... با شماره سه پریدم عقب و به شخص نگاه کردم.... یه پسر... با نقاب و لباس سیاه که یه شنل کلاه دار سیاه داشت... کلاه رو رو سرش انداخته بود روی کلاه یه جفت گوش داشت و موهای طلایی اش روی نقابش ریخته بود و با چشمای سبز کمرنگ که سفیدی چشمش هم سبز پررنگ بود و مردمک چشمش هم نازک بود عین گربهها.... لباسش زیب دار بود و روی زیب لباسش زنگولهی طلایی داشت.... دستکش سیاه داشت که پنجه داشت انگار که یه گربه ادم شده باشه!
من :... تو... توک... توکی هستی!؟
تند تند نفس میکشیدم پسر گربهای بدون اینکه چیزی بگه جلو اومد منم عقب رفتم و گفتم : ج... جلو نیا... من.... من.....
قیچی خیاطی ام رو از رو میزم برداشتم😐✂ و به سمتش گرفتم و ادامه دادم : من یه چیز نوک تیز دارم!!
جلو تر اومد منم عقب تر رفتم که به دیوار رسیدم انگار از قیچی نمیترسید! معلومه نمیترسه این قیچی سر نخ هم به زور میبره!
پسر جلوی جلو اومد به طوری که قیچی روی قلبش بود و من نفسهای سردشو روی صورتم حس میکردم با ترس بهش نگاه کردم میخواستم جیغ بزنم که ...
بازدید : 470
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 0:38